چی بپوشم؟ میتونم لباسای نویی رو بپوشم که تازه خریدم. به هر حال یه عده هستن که برای انجام همون روزمره‌های دوس‌داشتنی‌شون رفت‌وآمد می‌کنن. می‌تونم تی‌شرت تیره‌تر رو بپوشم اما کلا بی‌خیال میشم، به همون آخرین پیرهن تیره‌ای که تنم بود، شلوار و کفش هم‌رنگ باهاش بسنده می‌کنم. دفترچه به همراه قلم زیبای جدانشدنی ازش رو به دست می‌گیرم و به سمت پارک محبوبم راه می‌افتم. تو خیابون که قدم می‌زنم، یه حسی بهم میگه انگار شهر از روزای قبلی کمی ناامن‌تره و با دیدن دوتا سرباز مسلح، هنگام ورود و خروج از مترو این حس تقویت میشه. هیچ‌وقت این فکر به ذهنم خطور نمی‌کرد که این بخش از شهر مال من شه، اینقدری که بر حسب اتفاق در یک سال گذشته، همه‌ی کارهام به گذشتن از این مسیر منجر شد. طبق عادت هندزفری به گوش می‌زنم، موزیک پلی می‌کنم و نمی‌خوام هیچی از اطرافم بشنوم، همون که چهره‌هاشون رو می‌بینم، کافیه. ظاهر آدم‌ها نسبت به روزهای گذشته منهای پوشش‌های تیره‌تر کمی تغییر کرده، انگار تاحالا هیچ‌وقت شبیه به بعضی از این چهره‌ها ندیدم، کمی نامانوس‌تر و نامهربان‌تر. به مسیر تندرستی نزدیک میشم، سنگ‌فرش‌های به دقت چیده شده و خوش‌رنگ که آدم رو دعوت می‌کنن، فقط به اون‌ها چشم بدوزی و قدم به سوی اون‌ها برداری. درخت‌های تنومند با برگ‌های انبوهی که در یک‌سو به صف کشیده شده‌اند تا هنگام روز مانع از رسیدن تابش مستقیم خورشید به نیمکت‌های دونفره‌ای که زیرشان نشسته‌اند، شوند. به پُل عزیزتر از مسیر تندرستی‌ام می‌رسم که از زیرش بزرگ‌راهی رد شده و در کناره‌هاش، انواع درختان، گل‌ها و گیاهان دیده میشه که به طور هیجان‌انگیزی فضای شهری و طبیعت رو باهم تلفیق می‌کنه. قلم رو برمی‌دارم تا تو دفترچه‌ام یه چیزی یادداشت کنم، متوجه میشم دوتا آقا پشت‌سرم دارن راه میان. کمی این‌سو و اون‌سو می‌کنم و شدت قدم‌زنم رو افزایش میدم، می‌بینم که اون‌ها هم دارن به من نزدیک‌تر میشن. با دیدن چندتا شخص که خیلی جلوتر از ما هستند، کمی خیالم راحت میشه و میگم مثلا می‌خوان چیکار کنن؟ اون اشخاص رو هم رد می‌کنیم اما اون‌ها می‌رسن به من، طوری که من از تعجب می‌مونم، چرا اینقدر چسبیده؟ که یکی‌شون برمی‌گرده بهم چیزی میگه، هندزفری رو از تو گوشم درمیارم و میگم بله؟ میگه ببخشید این بیمارستان قلب دقیقا کجاست؟ با دهنی پر از قلبم، میگم کمی جلوتر. به محوطه‌ی مدرنی که از سکوهای پله‌مانند مرتفع، سایه‌بونی عظیم که بر سر سکوها افراشته شده و نورافکن‌هایی که بازتاب نورشون از سایه‌بون، فضا رو روشن می‌کنه، نزدیک میشم و دونه‌دونه پله‌ها رو میرم بالا تا روی سکوی آخر بشینم. مادری ذوق‌زده و مراقب تا پسربچه‌‌اش از روی پله‌ها به درستی صعود کنه و گاهی اوقات هم فرود بیاد. دوتا آقا با ضربات محکم به توپ بدمینتون، طوری که حرکت توپ در امتداد افق و سریع مسیرش رو طی می‌کنه، مشغول بازی هستند. دو مرد خسته میشن، همسر و دختربچه‌ی یکی از اون‌ها وارد محوطه میشه و از شوهرش میخواد که باهم بازی کنن. مرد با حرکاتی که به زیر توپ میزنه باعث میشه تا بازی راحت‌تر انجام بشه و گاهی اوقات هم توپ به زمین می‌افته و نصیب دختر بچه میشه. پدر و مادر اجازه میدن تا او در آرامش و آهسته به سمت یکی از اون‌ها گام برداره و با نهایت قدرتی که فرض می‌کنه داره، دستانش رو به پشت سرش می‌بره و توپ رو برای اون‌ها پرت می‌کنه و می‌افته جلوی پاش. به این فکر می‌کنم که چی میشه اگر همه‌ی آدم‌ها یه همچین خاطراتی رو از کودکی‌شون داشته باشن؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دنیای از خوشمزه ها آمادگی دفاعی دبیرستان هاجر تهران Triston سفر سخت افزارچي خرید پروژکتور اس ام دی Ulysses Tina سایت مرجع دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه پایگاه ریسینی