دو شب پیش، قبل از خواب، مثل طفلی که تنها مونده و می‌بینه خبری از شیرین‌کاری‌ها و دست‌به‌سرهای اطرافیانش نیست، نمی‌دونه چی می‌خواد، چه‌شه و چه‌جوری باید حرفش رو بیان کنه، شروع به هق‌هق کردم. اون لحظه فقط به یاد مادرم افتادم، با اینکه می‌دونستم دارم میام پیشش. تو مسیر، عین چندساعت رو با چشم‌های باز و خشک، اشک ریختم و تمام خاطراتم از کودکی مرور شد. تصمیم داشتم همه‌اش رو این‌جا بنویسم اما تا چشمم به مادرم افتاد، همه‌اش، هیچی شد.

یادم بمونه وقتی مادرت میگه، میشه تو انجام این کار بهم کمک کنی، یعنی باید صفر تا صدش رو خودت انجام بدی و مادر مسئولیت نظارت رو به عهده دارن. داشتیم خونه رو جارو می‌کشیدیم که گفت باید لای درزها رو هم بکشی، زیر و پشت وسیله‌ها، روی روفرشی، بین روفرشی و فرش، روی فرش، بین فرش و موکت، رو و زیر موکت. تو این سی‌سال عمرم ندیده بودم یا بهتر بگم، هیچ‌وقت سقف رو جارو نکشیده بودم.

عنوان از Melanie Klein


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کفپوش پلاستیکی خرید اینترنتی تدریس خصوصی ریاضیات آلان موزیک برتر Tina رنگین کمان اشعارعلیرضارضائی دانلود کتاب